تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: کبوتران تفحص
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4
سلام.

بنام خدا

..

اواخر سال 69 مى خواستيم در منطقه اى شروع به كار تفحص كنيم كه مشكلاتى داشت و مى گفتيم شاد مجوز كار به ما ندهند. بحثى در آن زمان پيش آمده و سپاه گفته بود شما راهى كه داريد اين است كه يك شهيد بياوريد تا مشخص شود در آن منطقه شهيد هست.


شش روز آن محدوده را گشتيم، اما چون به شهيدى برنخورديم و منطقه را هم توجيه نبوديم، دلشكسته خواستيم برگرديم.
صبح نيمه شعبان بود; گفتيم: »امروز به ياد امام زمان(عج) مى گرديم» اما فايده نداشت. تا ظهر به جست و جو ادامه داده بوديم و بچه ها رفتند براى استراحت. در حال خودم بودم، گفتم: «يا امام زمان» يعنى مى شود بى نتيجه برگرديم؟» همين كه در اين فكر بودم، چشمم به چهار - پنج شقايق افتاد كه بر خلاف جاهاى ديگر كه تك تك مى رويند، در آنجا دسته اى و كنار هم روئيده بودند. گفتم: «حالا كه دستمان خالى است، شقايق ها را مى چينم و مى برم براى بچه هاى معراجع تا دلشان شاد شود و اين هم عيديشان باشد.»
شقايق ها را كه كندم، ديدم روى پيشانى يك شهيد روييده اند. او نخستين شهيدى بود كه در تفحص پيدا كرديم. شهيد «مهدى منتظر قائم» اين جست و جو در منطقه شرهانى بود و با آوردن آن شهيد، مجوزى داده شد كه به دنبال آن هم 300 شهيد در آن منطقه شناسايى شد. شهدايى كه هر كدام داستانى دارند.

التماس دعا
سلام.

میعادگاه باغ 9
بنام خدا

..

اولين روزهاى شروع حمله عراق بود كه همراه گروهى از نيروها به منطقه «عين خوش» رفتيم. «دانيال لياقمند» پسر عمويم، همراه با چهارده - پانزده نفر ديگر، با سلاحى از قبيل كاليبر 50 و تير بار ژ - 3، اعزام شدند. و در «باغ شماره 9» در نزديكى عين خوش مستقر گشتند.

چند ساعت پس از استقرار آنها، دشمن متوجه وجودشان مى شود و باغ را زير آتش مى گيرد.
نيورها مى بينند كه ماندن مشكل است. بنابراين عده اى از آنان بر مى گردند و تعدادى يدگر از جمله دانيال، «قاسم عزلت» (از بچه هاى تهران) مى مانند و مى گويند:
- ما بر نمى گرديم، مگر اينكه چند تا از تانك هاى عراقى را منهدم كنيم...
بعدها كه ما دنبال موضوع را گرفتيم، فهميديم كه آنجا باغى بوده است حدود پانصد متر طول و سيصد چهار صد متر عرض. آنجا قبل از جنگ توسط نيروهاى ارتش احداث شده و براى نگهدارى حيوانات و دام استفاده مى شده است.
به هر حال، عراقى ها به آتش توپخانه، به آنها حمله مى كنند و بچه هاى ما هم مقابله مى پردازند و تعداد زيادى از نيروهاى دشمن را به هلاكت مى رسانند، آنقدر مقاومت از خود نشان مى دهند كه دشمن باغ را آتش مى زند و بر سر آنان مى سوزاند. آن طور كه شاهدان اين ماجرا كه چهار سال بعد نقل مى كردند، آتش از باغ زبانه مى كشيد. بچه ها همه شهيد مى شوند و دشمن باز آنها را رها نمى كند و سر همه آنها را از بدنشان جدا مى كند و مى روند.
در آن نزديكى روستايى هست كه عده اى از اهالى آنجا به اسارت عراقى ها در آمده بودند. بقيه اهالى كه از دور شاهد اين ماجرا بوده اند، شبانه به محل مى روند و موفق مى شوند شهدا را شناسايى كرده و به خاك بسپارند.
در عمليات فتح المبين - بهار سال 61 - اين روستا و مناطق، آزاد شد و اهالى آنجا، مشخصات و اطلاعاتى را در اين مورد به برادران دادند. ما رفتيم و محل درگيرى و فدن آنها را پيدا كرديم. زمين را كه حفر كرديم، آثار تلاش و رزم اين عزيزان نمايان شد. پوكه فشنگ هايى كه شليك كرده بودند، حتى ضامن نارنجك هايى كه پرتاب كرده بودند و تكه پاره هايى از لباس هايشان (عمدتاً لباس فرم سپاه) كه علائم سوختگى بر روى آنها مشخص بود.
تمامى لباس ها و پوتين ها را جمع كرديم. بعد جنازه اين عزيزان را پيدا كرديم كه سرهايشان بريده بود و حتى شهيد دانيالع انگشتش هم بريده شده بود تا انگشترش را در بياورند. ما بقاياى پيكرهاى مطهرشان را جمع كرديم و آورديم و ترتيب دفن آنها را داديم.
اين عزيزان جزء اولين شهداى ما در آن زمان - 7/7/59 - بودند.

یاحسین
به امید خدا ویاری بچه ها انجمن شهدا را فعال تر از قبل کنیم ،تا همه با زندگی نامه و وصیت نامه و شهادت شهدا آشنا بشن،فکر می کنم برای مسیر زندگی خودمان مفید باشه.

التماس دعا
سلام.

وقتى مين والمرى گُل كرد

بنام خدا

..

بسيجى هستم، بسيجى پايگاه شهيد عبدالهادى ناحيه 16 امام مهدى(عج) كه خدا قسمت كرد از تهران فرار كردم و رفتم منطقه. مدتى را در آنجا هواگيرى كردم; چون پس از مدتى ماندن و كار كردن در تهران احساس سازشكارى و... مى كردم.

يكراست رفتيم كميته مفقودين در اهواز، الحمدالله قبول كردند به منطقه بروم و مرا تا طلائيه رساندند. طلائيه منطقه اى است باتلاقى و آب گرفته كه خصوصاً جاهايى كه پيكر شهدا افتاده و بچه ها كار مى كنند روى مينهايش را هم آب گرفته و خود بخود حساس شده اند.
چند روزى كه طلائيه بودم، خيلى اصرار داشتم كه بروم فكه و حداقل محل شهادت برو بچه هاى تفحص، عباس صابرى، سعيد شاهدى، و محمود غلامى، موسوى و حيدرى را ببينيم. خدا خواست و حسين آقاى صابرى جلوى پاى ما آمد. با او كه صحبت كردم و اشتياقم را ديد، قرار شد با هم به فكه برويم.
يك روز بعد حسين آقا آمد دنبالم و با هم راهى اهواز شديم و روز بعد، از آنجا به طرف فكه حركت كرديم. ساعت 2 نيمه شب بود كه رسيديم فكه.
آن روز قرار بود برويم جلو و پس از ديدن مقتل سعيدى شاهدى و محمود غلامى و عباس صابرى، برويم به طرف كانالى كه اين شهدا مى خواستند به آنجا بروند. كانالى كه مى گويند داخل آن شهيد هست ولى به خاطر مين هاى زيادى كه ميان علف ها و زير خاك ها خفته، خطر زيادى دارد.
صبح بود كه راه افتاديم. همراه بقيه برو بچه ها رفتيم طرف ارتفاع 112. وارد منطقه اى سرسبز شديم. ميان علف ها و در دامنه ارتفاع، راه كارى را كه با سيم خاردار محصور شده بود طى كرديم. رسيديم به محلى كه سعيد شاهدى و محمود غلامى روى مين رفته بودند. تابلوى سبز رنگى نصب شده بود. فاتحه اى خوانديم و از سراشيبى اى كه نزديكمان بود بالا رفتيم به طرف مقتل عباس صابرى. كمى آن سوتر، در جايى كه اطرافش را با سيم خاردار پوشانده بودند تا كسى وارد ميدان مين نشود، تابلويى نصب شده بود كه روى آن نوشته بود: «مقتل شهيد تفحص عباس صابرى. گروه تفحص و كشف شهداى لشكر 27 حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)».
چاله اى كوچك و تكه اى مين سوخته منفجر شده، محل انفجار را نشان مى داد. پرچم هاى سرخ و سبز، بر روى نبشى هاى ميدان مين دستخوش باد قرار داشتند و مى چرخيدند. حسين صابرى به كنارى رفت و در حالى كه سر را ميان دستهايش گرفته بود، شروع كرد به گريستن. عليرضا غلامى هم به سمتى ديگر رفت و سر بر زانو گذاشت و شروع كرد به نجوا و گريستن. تا آن زمان چنين حال و صفايى را نديده بودم.
دقايقى كه آنجا بوديم، به سكوت گذشت و فقط صداى گريه حسين و عليرضا به گوش مى رسيد. صداى هيچ جنبنده اى نمى آمد. برخاستيم كه به طرف كانال برويم. قرار بود حسنى و عليرضا آنجا را بازبينى كرده و راه هاى سيدن به آنجا را بررسى كنند. راهى باز شده بود كه هيچ مينى در آن به چشم نمى خورد. رفتيم تا دَم كانال و هنگامى كه كارمان تمام شد، آمديم كه برگرديم. از همان مسيرى كه رفته بوديم برگشتيم.
در حالى كه پشت سر يكديگر حركت مى كرديم، ناگهان صداى انفجارى و به دنبال آن موج و تركش هاى آن، همه را به زمين كوبيد. تا چند لحظه نمى فهميديم چى شده. چشم كه باز كردم، حسين صابرى را ديدم كه هر دو پايش متلاشى شده بود. احساس كردم پاهاى خودم هم مى سوزد. نگاهى انداختم; تركش هاى ريز والمرى آنها را سوراخ سوراخ كرده بود (ظاهراً 16 تركش مين والمرى به بدنم خورده بود.)
خيلى درد داشتم و خون از پاهايم مى رفت، ولى مى توانستم خودم را بكشم عقب. نگاهى به عليرضا غلامى انداختم. پاهايش را جمع كرده و به حالت سجده روى زمين نشسته بود و هيچ تكانى نمى خرود. هر چى صدايشان كردم، جوابى نشنيدم. بوى سوختگى و آتش، از همه جا مى آمد. دودى سفيد رنگ از علف هايى كه مى سوختند بر مى خاست.
صداى مجروحين به گوش مى رسيد. لحظاتى بعد متوجه شدم دو تا از بچه ها كه فاصله بيشترى داشته اند، سالم مانده اند. مى خواستند كمك كنند كه هيچ امكاناتى همراهان نبود. بهتر آن ديديم كه سريع با ماشين بروند به مقر تفحص لشكر و نيروى كمكى و وسايل امداد بياورند، و رفتند. به غير از من، دو نفر ديگر هم مجروح شده بودند.
صداى حسين آقا به گوشم خورد. بدنش خونى شده بود. پاهايش متلاشى بودند، در همان حال نجوا مى كرد و آرام چيزى مى گفت; كم كم صدايش بلند شد. داد مى زد. مى گفت:
- تشنمه... آب مى خوام... آب...
بالاى سرش كه رفتم، كارى نمى توانستم بكنم. به كنارى نشستم و منتظر شدم تا نيروها آمدند. فكر كردند كه حسين صابرى شهيد شده، پيكر غرق در خون او را كنار من گذاشتند. در همان حال صدايش زدم: «حسين آقا، حسين جان، منم مجيد...» چشمانش كمى باز شدند. رنگش به سفيدى مى زد، اطرافش را خون گرفته بود. به سختى و زحمت لبانش را كمى از هم باز كرد. از لبانى كه خشك شده بودند، آهى كوتاه به گوش رسيد و... ديگر هيچ. همه سخن او در آهى بود كه كشيد و رفت. حسين شهيد شد. تمام كرد. بغضم تركيد. نمى توانستم جلوى گريه ام را بگيرم. غلامى را كه زودتر شهيد شده بود، برداشتند و بردند. بعد حسين صابرى را. مجروحين را و ما را سوار آمبولانس كردند و البته ميان آن ميدان مين انتقال شهدا و مجروحين كار ساده اى نيبود. ولى انجام شد. ما آمديم در حالى كه حسين صابرى و عليرضا غلامى رفته بودند!
سلام.
یه نامه ای گذاشتم که همسر ودختر مفقودالاثر برای درددل با همسر وباباش نوشته ،در این نامه همه چیز هست ،می تونید عشق ومحبت به همسر وپدر را لمس کرد(مثل عشقای الانی نیست) یکم طولانی هست اگر می خواهید بخونید 5 دقیقه وقت بزارید کامل بخونید ،اگر هم وقت ندارید اصلاً از موضوع بیایید بیرون ،ممنون.
آقا حجت! سلام، اگر بگويم از روح و جسمت خبر ندارم حرف صوابي نزده ام! چون بارها وقتي به ديدنم مي آيي از مکاني سبز و هودج هاي نور سخن مي گويي! و گلخنده بر لبانت نقش بسته است! و من مي دانم که روح ستبرت از ملکوت به ديدارم مي آيد!
و جسم مطهرت الان سبزينه هورالعظيم است. اگر چه پس از تو يارانت، هم رزمانت به من گفته اند که آب هاي هور گهواره شهادت تو گشتند! اما با خودم مي گويم نکند روح و جسم ات در کنار هم باشند و روزي چشمان پرانتظارم با ديدنت سبز شود.
آقا حجت! خودت هم مي دانستي که تو، گلي سرخ از گل هاي بهشتي! بارها تو را مي ديدم که چگونه مي خواهي درب زندگي که در آن حبس بودي را با شهادتت باز کرده به ملکوت سفر کني...!‏
شوهرم! يادم نمي رود که چگونه بر قبله گاه عشق تمام قامت مي ايستادي و نماز شب مي خواندي. آن قدر سجده هاي آخر تو طولاني مي شد که من گمان مي بردم خوابت برده است! و حتي يک بار از سر عطوفت بر اين حالت معنوي تو آن قدر در تعجب شدم که وقتي شانه هايت را تکان دادم به جاي تکان خوردن شانه هايت، دستانم لرزيد!
ناگهان صداي العفو العفو تو مرا بر سرزمين جايم ميخکوب کرد!
آقا حجت ! همرزمانت از شجاعت تو برايم زياد گفته اند آن ها به من گفته اند که تو چون کوه، در مقابل دشمن مي ايستادي! نه تنها هرگز خسته نمي شدي بلکه خستگي را خسته مي کردي!
همدم عزيزم! آن روز که با تو بر سفره عقد نشستم و به اين سنت نبوي پاي بند شدم مي دانستم که عروس تو در دنيا من نيستم بلکه عروس واقعي تو شهادت است! اما چه کنم با اين که مي دانستم تو اهل ملکوتي اما مهرت، محبت ات آن قدر در خانه دلم نشست که همان لحظات کوتاه و معنوي با تو بودن را، براي ذخيره آخرتم غنيمت دانستم.‏
‏ دلبندم! اگر تو پرواز کردي به حقت رسيده اي و من از اين که تو به حقت رسيده اي خوشحالم!‏
هر وقت ياد تو را در سرزمين دلم زنده مي کنم براي اين که در دل بي قرارم تسکيني بيابم برمزار هم رزمانت يعني حاج حسين بصير و محمد حسن طوسي مي نشينم و از آن ها با اشک ديدگانم از تو سراغ مي گيرم، چون معتقديم شهيدان را شهيدان مي شناسند!‏
نعيمي عزيز! دلم براي مهرباني هاي تو تنگ شده است و دلم براي به ياد خدا بودن تو پرپر مي زند!
اگر چه سفارش هاي تو را که هميشه به من مي فرمودي: بعد از رفتن من مبادا احساس تنهايي کني و صبر پيشه کني که خدا صابران را دوست دارد را اصلاً فراموش نکرده ام!‏
حجت عزيز! حالا ديگر جنگ تمام شده است، تعدادي از هم رزمانت که با تو بر خاک هاي جنوب به سجده عشق، پيشاني ساييده بودند از سفر بازگشتند اما گويا تفدير آن است که من، هم همسر مفقودالاثر بمانم و هم دختر مفقودالاثر! خيلي ها با دو چشمان خود انتظار يک نفر را مي کشند اما من با دو چشمانم که حالا ديگر اشکي برايش نمانده انتظار دو نفر را مي کشم. يعني بابا و تو!‏
باباي عزيزم و آقا حجت دلاور! به هر دوي شما مي گويم: خيالتان راحت باشد. هرگز از هيچ چيز و هيچ کس گلايه اي نداريم چون شما را قربانيان راه خدا مي دانيم و مطمئن هستيم که با خوب کسي معامله کرديم! خريدار شما خدا بود و بس!‏
اين ها را گفتم امّا قلب کوچک من هم چون از جنس ماده است و براي ماده ظرفيتي محدود قائل شده اند، چه کنم که آسمان دلم ابري است! بگذاريد با همين کتيبه ها، ابرهاي باران زاي دلم را از آسمان وجودمان بزداييم. باباي عزيزم و يار دلبندم حجت جان! گاهي اوقات آن قدر نبودتان در من اثر مي کند که با خود مي گويم اي کاش قطره آبي بودم و به هور ملحق مي شدم تا از آن جا، سراغتان را بگيرم. بگويم که امان از فراق و امان از جدايي!
حجت جان! تو رفتي و آن چه که برايم باقي گذاشتي، گل واژه هاي خاطراتت هست که تسلاي دلم مي باشد اگر چه هنوز رفتنت را باور ندارم و هر روز تنگ غروب، نگاهم را به در خانه مي دوزم که شايد تو را با آن لبخند هميشگي ات ببينم که از غربت درآمدي و پاي بر عمق وجودم گذاشتي.


به اميد روزي که بياي
همسر چشم انتظارت ...
سلام.

انگشت و انگشتر

بنام خدا

..

چند روزى مى شد كه در اطراف كانى مانگا در غرب كشور كار مى كرديم. شهداى عمليات والفجر چهار را پيدا مى كرديم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پيكر شهيدى داخل يكى از سنگرها شديم، سريع رفتيم جلو، همان طور كه داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تير يا تركش به او اصبات كرده و شهيد شده بود.

خواستيم كه بدنش را جمع كنيم و داخل كيسه بگذاريم، در كمال حيرت ديديم در انگشت وسط دست راست او انگشترى است; از آن جالبتر اينكه تمان بدن كاملا اسكلت شده بود ولى انگشتى كه انگشتر در آن بود كاملا سالم و گوشتى مانده بود. همه بچه ها يه دورش جمع شدند. خاك هاى روى عقيق انگشتر را كه پاك كرديم، اشك هم مان در آمد. روى آن نوشته شده بود: «حسين جانم».

التماس دعا
سلام.

بنام حضرت دوست
و ... تنها صداست که می ماند ...
صدای شلیکی در دور دست
صدای سوتی تند و کش دار
صدای انفجاری خفیف که به خمپاره نمی ماند
صدای خسته زمینی که از انفجار نمی لرزد
صدای دوست من
بغل دستی تو
فرمانده گردان گاز ... گاز ... گاز ...
صدای سوختن پوستی لطیف
صدای جز و جز کردن ریه ای تنگ
صدای ضربان تند قلبی نازنین
صدای گردش سریع مردمک چشمی زیبا
صدای خس و خس سینه ای سوخته
صدای ترکیدن طاول های شیمیایی
صدای گریه های بی صدای دخترک بر بالین پدر
...

التماس دعا
سلام.

بنام خدا

..

بعد از نماز صبح و خواندن زيارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كرديم. از روز قبل، يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار به تفحص بپردازيم.
پاى كار كه رسيديم، بچه ها «بسم الله» گويان شروع كردند به كندن زمين. چند ساعت شيار را بالا و پائين كرديم، ولى هيچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پديدار شد. نااميد شده بوديم. مى خواستيم به مقر برگرديم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار يكى مى گفت: «نرويد... شهدا را تنها نگذاريد...».
بچه ها كه مى خواستند دست از كار بكشند، مجدداً خودشان شروع كردند به كار. تا دم اذان ظهر تمام شيار را زيررو كردند. درست وقت اذان ظهر بود كه به نقطه اى كه خاك نرمى داشت، برخورديم و اين نشانه خوبى بود. لايه اى از خاك را كنار زديم. يك گرمكن آبى رنگ نمايان شد. به آنچه كه مى خواستيم، رسيديم. اطراف لباس را از خاك خالى كرديم تا تركيب بدن شهيد بهم نخرود، پيكر جلويمان قرار داشت. متوجه شديم شهيد به حالت «سجده» بر زمين افتاده است.
پيكر مطهر را بلند كرده و به كنارى نهاديم و براى پيدا كردن پلاك، خاك هاى محل كشف او را «سرند» كرديم ولى متأسفانه از پلاك خبرى نبود.
بچه ها از يك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهيدى را پيدا كرده اند و از طرف ديگر ناراحت بودند كه آن شهيد عزيز شناسايى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. كسى چه مى داند؟ شايد آن عزيز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.

التماس دعا
سلام.

بنام خدا

..

يكى از روزها كه خاك ها را به دنبال شقايق هاى پنهان، مى كاويديم، در اطراف ارتفاع 112 فكه، به پيكر چند شهيد برخورديم كه همه شان آرام و زيبا برروى برانكارد خوابيده و شهد شهادت نوشيده بودند. يكى از آنان لباس سبز و زيباى «سپاه» بر تن داشت و با اينكه بيش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زيبا و تميز خود نمايى مى كرد.

شروع كرديم به جستجو ميان پيكر شهدا بلكه پلاك و يا كارت شناسايى از آنها بيابيم. دگمه هاى لباس سپاه او را كه باز كرديم، متوجه يك گلوله عمل نكرده خمپاره 60 ميليمترى شديم كه مستقيم بر روى بدن او اصابت كرده بود. گلوله خمپاره، كمر شهيد و كف برانكارد را سوراج كرده و در زمين نيز فرو رفته بود.
با احتياط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج كرديم و به كنارى نهاديم. يك آن برگشتم به هنگامه عمليات والفجر يك، بهار سال 62، زمانى كه او زخمى بوده و ذكر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...
سلام.
یه نامه ای به شهید هست، امیدوارم همه به خودمون بیاییم.


سلام برادر شهيدم! نامت چه بود؟ يادم رفته است.

سلام مرا هم به حضرت روح‌الله برسان! برادر شهيد من، خدا هنوز زنده است؟

نکند تو ديگر برادر من نباشي؟ سلام برادر شهيد من!

برادر! امروز ديگر بر سر خواهرم چادري نيست تا که از خون سرخ تو سياهتر باشد! برادر راستي، کربلا که اسطوره نبود، بود؟

سيدالشهدا را مي‌شناسي؟ من مايکل جکسون را مي‌شناسم، و هاکلبري فين را! تو چطور؟ بيل گيتس را مي‌شناسي؟

در اين دوره زمانه، حرف از بازنگري در دين خدا زده ميشود، براي خدا هم نسخه مي‌پيچند! برادر! خدا آيا حواسش نبود چه ميگويد؟

اينجا گرگ و ميش است! البت نه به خاطر اينکه خورشيد هنوز سايه­ي گرمش را بر سرمان نگسترانيده است، بل به خاطر شبيه بودن ذاتي گرگها و ميشها! هم گرگها لباس ميش پوشيده‌اند و هم ميشها تابلوي من گرگ هستم بر گردنشان آويخته!

برادر شهيد من، فانوس داري؟ براي خودت نگه دار. من اين وضع را دوست دارم.

تو را هم دوست دارم.

نکند از قاب عکس بيرون بيايي!

برادر شهيدم! بسيار دوستت ميدارم اما از من مخواه. مخواه که مانند تو بيانديشم و در انديشه شهادت باشم. برادر اينجا آزادي انديشه است! راستي در ملک خدا هم آزادي هست؟ نيست؟ خب پس نميفهمي چه ميگويم، اين آزادي که ميگويم خيلي چيز خفني ست! گرگ و ميش ميکند همه جا را، حتي بهشت را! برادر شهيدم! راستي نامت چه بود؟ يادم رفته است .........


التماس دعا
سلام


خیلی ممنون،نمی دونم بگم زیبا بود...
خوب بود؟ بد بود؟
تاسف بار بود؟
نمی دونم....
ولی کاش این کابوسی که داره همه ی جامعه رو می بلعه تموم شه...

الهم عجل لفرج مولانا صاحب الزمان (ع)


[تصویر:  imam_reza_04.jpg]
صفحه‌ها: 1 2 3 4
لینک مرجع