تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: من و امام رضا علیه السلام
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به یاران قرآنی

تا حالا شده ...

تك و تنها داشتم به سمت حرم حركت مي كردم. چشم به گنبد طلا دوخته بودم. اكثر جووناي هم سن و سال من


با نامزداشون واسه زيارت آمده بودند.

تو دلم براشون آرزوي خوشبختي ميكردم. و از خدا ميخواستم يه زن خوب هم قسمت ما بكند. يه جورايي دلم گرفت.

به راهم ادامه دادم. تو صحن جمهوري يه عده زوج ديدم با چادري سفيد. زياد توجه نكردم. هدفم هم زيارت نبود.

اول قرار بود برم دارالقران و دنبال كسي كه مرا به شاگردي قبول كنه و خواندن قران با صوت و لحن يادم بده

و بعد اگه فرصت ميشد ميرفتم زيارت.

وارد دارالقران كه شدم يه عده كت و شلواري و خوشبو به استقبالم آمدند و گفتند:"آقا از اين طرف از اين طرف..."

منم هاج و واج هر طرف كه نشانم دادندرفتم و نشستم. تو عمرم دارالقران را اينهمه شلوغ نديده بودم.

عينكم را زدم تا واضحتر ببينم. همه جوان و كت شلواري و با لباس دامادي بودند. آن جلو هم يه عده از خادمان داشتند

مداحي ميكرند. حالا دو هزاري ام افتاده بود. اينجا داشتند براي دانشجويان نو عروس و نو داماد مراسم جشن برگزار كرده بودند.


به پشت سرم نگاه كردم يه عده كه ميخواستند بيان دارالقران اما با مقاومت مسولين جلو درب مواجه شدند و شنيدم

كه ميگفتند:"امروز اينجا مراسمه،

بعدا تشريف بياريد". يكي هم ادعا ميكرد برادر يكي از دامادهاست كه تو نشسته اما اجازه ورود ندادند.

طرف راستمان هم يه پرده نيمه باز زده بودند كه محل عروس خانمها بود.

خواستم بلند شوم و برم بيرون و بگم كه اشتباهي شده. اما كسي گوشش بدهكار نبود و اينحرفهايم را به حساب شوخي ميگذاشتند.

مخصوصا اينكه با لهجه تركي هم ميگفتند و همه بجاي توجه كردند به حرفهايم ميگفتند:"عجب لهجه شيريني داري و..."

كم كم خودم هم باورم شده بود كه داماد شده ام.

مراسم اهداي هدايا فرا رسيد. با اينكه حضورم را در انجا را انكار ميكردم اما بزورهديه را دادند يكي از خادمان هم داشت

سربسرم ميذاشت و با شوخي و تبسم ميگفت:"همشهري رضازاده و دايي و كريم باقري هستي؟".

جلو درب هم هر دامادي با همسرش سكه تحويل ميگرفتند و دستان هم را ميگرفتند و ميرفتند زيارت.

حالا من مونده بودم و ميدانستم كه آنطرف پرده خانمي نيست كه دستانش را بگيرم.

از رسوا شدن هراس تو دلم افتاد. رفتم جلو درب و گفتم :"ببخشيد اشتباه شده اين هديه تونم بگيريد اين حق من نيست".

خادم پرسيد : "داري هديه آقا را پس ميزني؟"

گفتم:"خدا نكنه فقط خواستم بگم من زن ندارم"

خادم خنده اي كرد و گفت:"منظورتون اينه كه عروس خانم تشريف نياوردند؟".

من ديگه فارسي حرف زدنم تمام شده بود و با جملات فارسي تركي يه چيزي گفتم كه خودم هم نفهميدم چي گفتم.

دلم بيشتر گرفته شد. با هديه از آنجا خارج شدم هديه هم بزرگ بود كلا تو صحن تابلو شده بودم. چون هر كس از اين هديه ها

در دست داشت جفت بودند اما من تك بودم. سريع از صحن خارج شدم


و به سمت خونه دوستم رفتم. آنجا ماجرا را به دوستم تعريف كردم. اونم كلي خنديد و گفت: "آقا خواسته باهات شوخي كنه".


هنوز كه هنوزه وقتي اين خاطره به يادم مياد ناخودآگاه خنده ام ميگيرد.

به روایت "کبوتر غریب "


امام رضا ع چه جوری حاجت میده ...
آخی... چه بامزه...

امام رضا(ع) دلم واسه حرمت یه ذره شده...
هر چی نباشه جای کبوتر تو حرمه نه شلوغی شهر...


[تصویر:  1270815270.jpg]

من همون کبوترم که جا نداشت . . . . . لونه ای حتی رو شاخه ها نداشت
همـــه عاشقی من یـــه نفســــــه . . . . . یه امام رضـــــا دارم واسم بســـه
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا امام رضا علیه السلام

[size=large]نه ... نه ...

گفتم که من از این تیریپ بچه سوسولا نمی خوام.



خسته شدم از پس اومدن نشستن جلوم به نگاه خریدار، نگاهم کردند.

باباجون و مادرجون من از این افراد، خوشم نمیاد.

دلیلمم برای خودم فوق العاده منطقیه.

دیگه از این جور افراد به عنوان خواستگار، راه ندین.

مادره که ، عروس نمی خواد ، عروس دریایی می خواد

انگار اومده سالن مد

صدبار از من پرسید دماغتونو رو عمل کردین؟

از کدوم فروشگاها خرید می کنید؟

کدوم ورزشگاه میرید ؟

کدوم ...؟

کدوم ... ؟

کدوم ... ؟

.................................................

پسره زن نمی خواد که ،

یه عروسکی می خواهد که هر وقت کارش گرهی می خور ه و حضورش را کسی حس نمی کنه،

به این عروسک بی زبون پناه ببره و با تمام احساساتش بازی کنه،

شخصیتشو با رفتار های بچه گانش خورد کنه ، اه اه ا ه ....

تازه به من می گه :من دوست ندارم همسرم با ماشین مدل بالا تر از ماشین من ،رانندگی کنه

یادش رفته داره کی هست و داره با چه خانواده ای وصلت می کنه!!!!!

.

.

.

دخترم اینطوری هم که تو میگی نیست،از خانواده ی بسیار مذهبی و تایید شده ای بودن

پدر و مادر تحصیل کرده و فهمیده ای دارن .

پسره فوق العاده با ادب و با ایمانی است وهم تحصیل کرده ،هم از نظر مالی در سطح خوبیه.

اگر این سوال ها رو ازت پرسیدن ،بهشون حق بده .

دارن یه شریک زندگی انتخاب می کنن.

من دیگه نمی دونم به تو چی بگم دختر!

.....

سرمو پایین انداختم،زیر لب سوال های ناتمامم رو ذکر می کردم،به اتاقم رفتم

پیام های گوشیم رو مرور کردم،یه پیامی دلم را از جا کند.

فروشگاه هواپیمایی...

برای شما دوستدار این فروشگاه بیلیط سفر به مشهد مقدس رایگان است

12 ساعت بعد از تماس شما ،هماهنگی های لازم انجام می شود

با تشکر

....

حرم حرم حرم.

خانم حرم؟؟

بله حرم ،از درب باب الجواد.

اذن دخول رو با بغضی از ناله و خستگی خواندم

به یاده دوستانم ،به صحن قدس رفتم.

چند ساعتی دعا و نیایش را انجام دادم.

MP3 روشن بود ،صحن خلوته خلوت بود(در واقع هیکس نبود حتی کبوترااا)

سر جایم نشسته بودم که حضور یه روحانی در حجره روبه رویی ،نظرم را جلب کرد،

عبایش به ظاهر خیلی گرم بود،خیلی هم زیبا.

خوابم گرفته بود ، خیلی خیلی خسته بودم ،

سرمو رو زانوهام گذاشتم و دستانم را بر روی سر ،

چفیه ام را باز کردم و به روی صورتم نهادم،چشام بسته بود ولی به خاطر سرما از خواب می پریدم

تا اینکه به خواب عمیقی رفتم، وقتی از خواب پریدم :عبایی زیبا و گرم بر رویم انداخته بودند.

باتعجب از خواب بیدار شدم و به سمت صحن انقلاب رفتم ،

رو به رو پنجره فولاد نشستم ،صبحانه ی ماموران آگاهی رو وقتی می بردند ،بوی نان تازه دلم رو می لرزاند.

در میون زائر ها دوباره همون روحانی در جلوی نگاهم ،نان به دست ،به سمت آگاهی می آمد نان

هایی رو تقسیم می کرد، بین زائر ها،نفهمیدم چه طوری نان داغی به دستم رسید.

ولی با هیجان خوردم و اون مرد جوان روحانی رو دعا می کردم.

یواش یواش داشتم آماده برگشتن می شدم، که ناگهان متوجه نبودن قرآنم ،شدم.

آن قدر دلم شکست که همان جا با یه لحنی گفتم : یا غریب الغربا

اشکام دونه دونه از روی صورتم می ریخت.

بلند شدم و چندبار صحن انقلاب را دور زدم.

تو هنگی ذهنم به دنبال راهی بودم که با صدای خادم که داشت زائرها را راهنمایی می کرد،

نام صحن قدس را چند بار با تاکید شنیدم.

با سرعت زیاد به سمت صحن قدس حرکت کردم،وقتی رسیدم ،کسی را در آنجا نمی دیدم،به سمت

جایی که نشسته بودم رفتم هیج اثری ازش نبود.

همون جا نشستم،گریه گریه .....

زیر لب زمزمه داشتم:یا امام رضا ،این هدیه خودتان بود آقاجون،مگر خودتون ازم نخواستید فقط به

کسی بدهم که از خاندان خودتون باشه ،با صفا و با معرفت ....آقاجون لایق نبودم،آقاجون من که به

حریم تو پناه آوردم،آقاجون ،آقاجون،آقاجون....

همان روحانی با همان عبای زیبا ،به سمتم می آمد،به پهنای صورت می گریست ،قدم قدم می آمد

دلم می لرزید،در مقابلم ایستاد ،قرآنم رو در درون دستانش دیدم،مات و مبهوت این تصویر بودم که سخن گفت:

سلام علیکم ... مهدیه خانم.

زمانی که اذن دخول می خواندی و تمام غم و غصه هایت رو با خودت مرور می کردی و وقتی که به

صحن قدس آمدی تا با امام رضا نجوا کنی ،و وقتی سردت شد و در دلت خواستار عبایم شدی و وقتی

نان داغ خواستی و وقتی از امام رضا طلب تکیه گاه کردی،....

من به دنبال قرآنی بودم که خود آقا قولش را به من داده بود،و فرموده بود اگر آن هدیه ی آسمانی را

دریافت کردی ،درخواست محب مان را اجابت کن.

این دیدار 8 سال پیش رخ داد، من هر سال که به زیارت آمدم ،یک عبا و چندی نان و ... همراه می آوردم

ولی قرآنی را در محل قرار نمی دیدم،تا لحظه ای که شما آمدی.

من به گفته آقا ،جلو آمدم .

امر بفرمایید؟؟؟

.....

زانوهایم نایی نداشت ولی کلامم قوت داشت،رو به صحن گوهرشاد زانو زدم.

حرفهایم را بیان کردم و در آخر گفتم:

من را به همسری بر می گزینید؟؟؟؟

سرش را پایین انداخت، نگذاشت نفس آخر حرفم را بکشم که گفت :

مگر می شود فرشته ای از جانب آقا برایم آمده رو رد کنم،من 8 سال است که منتظرم.


--------------------------------------------------------------------------------

پ.ن :

1

روایتی بود صادقانه

2

تاسف فراوان ،بابت خواسته های ظاهری که الان به اسم عرف ،جا انداخته شده.

3

ملاک ایمان ِ ظاهری،با ادب و تحصیلات عالی و خانواده ی مطرح در جامع و وضعیت مالی ، آنچنانی هم،نیست.

انسانیت و ایمان درونی ملاک اصلی است.

4

خلوص توسل و توکل در تمامی هدف های زندگانی ،اهمیت 100درصدی دارد.

5

عبرت گرفتن،نه فقط خواندن و نچ نچ گفتن حتی شما دوست ِ عزیز!)ا).
[size=x-large]

به روایت کبوتر دلشکسته امام رضا علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر یاران قرآنی
داستانی رو که برا تون نقل می کنم داستانی است حقیقی . چون موضوع در مورد ازدواج دو یار خدای تبارک و تعالی است حیفمان امد در این جا نگنجانیم . لطفا این بهانه ای نشود برای بانوان گرامی که آن ها هم چنین کاری نمایند .


داستان " یا امام رضا ( علیه السلام ) " ازدواج حسین و زینب به واسطه ی فاطمه و امام رضا ( علیه السلام ):



ساعت ۲ شب بود،شیفت خدمتم تمام شده بود،در مقابل ضریح به آقا سلامی دادم به سمت آسایشگاه خادمی حرکت کردم ،

دلشوره حرف حاج آقا که اگر متاهل نشی خدمت رو باید کنار بزاری دلم رو می لرزوند ،اعتماد به وجود مرد جماعت برایم امکان پذیر نبود این رو از تجربه زندگی ام تو همین سنین متوجه شده بودم.

افکارم نا امیدی اینکه تو دیگر خادم امن حرم نیستی ،دیوانه ام کرده بود نمی گویم ناامیدی ولی با حسی که دیگر خادم نیستم به خواب رفتم.

برای نماز صبح ،بیدار باش خوردم و به سمت صحن عتیق حرکت کردم.نماز رو خوندم و با این حس که گمانم روز آخر شیفتم هست به خدمت کردن پرداختم.

تو اون حال و هوا بودم که ناگهان توجه یکی از زائران دلم رو لرزاند،به سویم آمد وگفت :خانم خادم ،خانم ،خانم، اینجا دختری رو ندیدن که با چادر

سفید و گل های قرمز و با روسری سفید ایستاده باشه؟۱۵ و ۱۶ ساله ؟ندیدین؟

با آرامش جوابش رو دادم و گفتم من ندیدم ولی مشخصاتش رو بگویید به گمشدگان اطلاع می دهم.گفت همیناست دیگه خواهش می کنم پیداش کنید من بی فاطمه می میرم.

مشخصاتش رو یادداشت کردم و بچه ها اطلاع دادم.ثانیه های ساعت به دنبال هم می دویدند تا زمان شیفت من تمام شود، ساعت ۱۱ برای استراحت به سمت آسایشگاه روانه شدم که ناگهان داد و ناله ی فردی من رو به خودش جذب کرد

همان جوانی بود که به دنیال خواهرش می گشت،داد می زد : آقای غریب،فاطمه ی غریبم رو به تو می سپارم... یا ضامن آهو...

با خجالت به سمتش رفتم و ازش پرسیدم:ببخشید آقا،خبری از خواهرتون نشد؟؟؟با تعجب از جا بلند شد و گفت :شما فاطمه ی من رو می شناسید؟شما خواهر منو می شناسید؟

با اضطراب گفتم:نه..نه ....شما خودتون به من گفتین!از من پرس و جو کردین،یادتون نیست!با ناامیدی نشست زمین و گفت :نه خواهرم خبری نشد ،سپردمش به آقا .

ظواهرش رو نگریستم،محاسنش خیس از اشک بود ،انگشتانش می لرزید ،شرف شمس انگشترش برق عجیبی داشت،چفیه ی عربی سفیدی را بر دوشش انداخته بود و نوشته ای بر آن هک بود که اشک چشمم را روانه کرد:

ای عرب ،حیا نکردی معجر عمه ی سادات رو کشیدی!!!

ناگهان دهان باز کردم و خطاب به آن جوان که :آقا ببخشید چی شد که گم شد؟بحثتون شد؟حرفی زدین؟ناراحتش کردین؟؟؟چی شد آخه؟؟؟

سرش رو پایین انداخت و با متانت خاصی گفت :نه خواهرم من عادت ندارن سر فاطم ام داد بزنم.

راستش چند وقتی است به من پیله کرده ،که ازدواج کنم ،هی میگه میرم برات از امام رضا یه زن می گیرم،و این حرفا بودیم که گفت آب می خوام،رفتم براش از سقاخانه آب بیارم ،اومدم دیدم نیست!همین

از کنارش رد شدم به سمت پنجره فولاد حرکت کردم،ذهنم بهم ریخته بود،به فاطمه حسودیم شده بود که چه راحت حرف دلشو بیان می کنه.

تو این حال و هوا بودم که یه دفعه یه چادر سفید با گل های قرمز و روسری سفید که ظاهرش شبیه به بچه ها استثنایی بود از جلویم رد شد ،ناخودآگاه دستانم به دستش گره خورد ،صدایم می لرزید ولی گفتم:فاطمه خانوم..؟؟؟

گفت :سلام زینب جون، ممنون که پیدام کردی ،داداشم کوش؟من که مات و مبهوت مونده بودم از اینکه این دختر از کجا اسم منو می شناسه ،ولی با شوق و ذوقی که

داشت و با خنده های بلندش همه رو آگاه از امری می کرد. به سمت برادرش بردم برادرش در سجده بود که فاطمه با دستانش او را آگاه از حضورش کرد.

خواهر و برادر خنده و گریه هاشان قاطی شده ،او از فراقش و دیگری از ذوقش.فاطمه گل هایی که در دستش بود رو به برادرش داد وگفت :بگیر داداشی ،دیدی بالاخره آقا عروستو داد

اینم زینب خانوم،آقا این گل ها رو داد تا به تو بدم و تو هم هدیه کنی به زینب جون.دیدی داداش حسین.

زینب جون آقا سلام رسوند و گفت:زینب خانوم حسین آقا پسر قابل اعتمادی،و اینکه:
ما از دل تمام محبینمان با خبریم.


همان جا رو به سوی خدا در مقابل گنبد طلا سجد زدم ،هیچ زبانی برای تشکر نداشتم جز گریه.

در سجده بودم،که حسین آقا چفیه عربی اش را به همراه گل های فاطمه در مقابلم گذاشت و با صدای لرزان گفت:تنها چیزی که برای من ارزش زیادی دارد رو به شما و به گفته ی آقا هدیه می دهم:

این گلها از خود آقاست و این چفیه از عمه ی سادات.من را به غلامی قبول می کنید؟؟؟
روايات بسيار جالبي بود.
من يه حرف ميزنم كه احتمالا مردها قبول ندارن.
درسته كه آمار دخترخانوم هاي خوب هم كم شده اما باز به نسبت مردها بيشترن و متاسفانه مردي كه واقعا به ظواهر و ماديات اهميت نده و اداي با ايماني رو در نياره خيلي كمه.
اما ميدونم هر كي پاك باشه خدا خودش مثل همين روايت بالاخره قسمت خوبي نصيبش ميكنه.
ممنونيم.

يا امام رضا خودت هواي همه رو داشته باش.
بسم الله الرحمن الرحیم


سلام بانو " هد هد صبا " از این که شما به ( ما : به جای بنده و دوستان )
مطالب دوستان رو با دقت خوانش کرده و نظر خودتان را بیان می دارید به عنوان نماینده مجازی "یاران قدیمی و جدید" از شما سپاس گزار هستم.

بحث موضع گیری نیست ...
الحمدالله به حول و قوه ی الهی هم بانوان جامعه ی امروزی و هم مردان از شعور و فرهنگ و ایمان سرآمد دیگر جوامع هستند اما اگر می گویید کم هستند این میزان خیر . در کوزه می گرده تا جاش رو پیدا کنه و هر انسانی همسر آینده اش بر حسب لیاقت های فردی خود اوست پیدا خواهد کرد .
هر كي پاك باشه خدا خودش مثل همين روايت بالاخره قسمت خوبي نصيبش ميكنه به قول خودتان و اگرالبته باز به قول شما آمار بانوان بیشتر است بر می گردد به عمر بابرکت شان که مردان از این قضیه مبرا هستند .

اما .... جمع بندی این مطالب را هم دوستان دیگر نیز بیان بدارند.از نقطه نظراتشان خوشنود می شویم.
(۲۲ بهمن ۱۳۸۹ ۰۹:۴۳ صبح)safirashgh نوشته: [ -> ]بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
.
هر كي پاك باشه خدا خودش مثل همين روايت بالاخره قسمت خوبي نصيبش ميكنه به قول خودتان
.
.
.

اما .... جمع بندی این مطالب را هم دوستان دیگر نیز بیان بدارند.از نقطه نظراتشان خوشنود می شویم.


سلام
من به شخصه اين حرف رو قبول ندارم
درسته كه هيچ خوبيي از طرف خدا بي جواب نميمونه ولي لزوماً اينطوري نيست كه : هر كي پاك باشه خدا خودش قسمت خوبي نصيبش ميكنه
گاهي وقتا كاملاً برعكسه
شك ندارم كه اينم عين عدالت خداست و شايد يه آزمايش باشه ولي درك عدالتش هم واسم سخته
كس ميتونه توجيحش كنه؟
سلام و درود خدا بر شما خوبان
اين رو منم ديدم كه فكر كنم 2حالت داره.
يكي اينكه يه آدم خوب قسمتهاي خوبي پيش روش ظاهر ميشه اما بهش توجهي نميكنه و يهو اوني ميشه كه نبايد بشه
يعني اين آدم از نظر ما خوبه ولي ته دلش ايمانش خيلي قوي نيست وگرنه مثلا وقتي خواستگار به ظاهر معمولي اما با ايمان براش مياد رد نميكنه و همينطور آقا پسره خيلي توجهي به باطن خانم نميكنه و اينا در ظاهر خوبن اما به يقين نرسيدن.

و حالت بعدي هم اينكه طرف آدم واقعا خوبيه و خدا ميخواد با يه همسر بد امتحانش كنه.. هر كي يه جوري امتحان ميشه..يكي با بيماري يكي با ...
و مطمئن باش حتما اون ظرفيت رو داشته كه همچين امتحاني شده.

اما در كل اكثر آدمهاي واقعا با ايمان در زندگي شخصيشون همه چي رو بهترينشو دارن اما غصه شون ناآگاهي اطرافيانه.
سلام

هر كي پاك باشه خدا خودش مثل همين روايت بالاخره قسمت خوبي نصيبش ميكنه!
من هم اینو قبول ندارم...
نمونه ی بارزش هم همسر امام حسن علیه السلام.
عایشه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم
فرعون همسر آسیه
...
زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟

بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟

گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام

ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟

ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند

گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟

من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟
صفحه‌ها: 1 2 3
لینک مرجع