تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: اشعار زیبا...
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
من اعتراف می کنم کمی دلم گرفته است
کمی که نه، زیادتر،زیاد هم گرفته است
[من اعتراف می کنم غزل بلد نبوده ام
بیا بگو چرا گلوی این قلم گرفته است
رطوبت کدام واژه میخورد به چشم من
که چارچوب این اتاق بوی نم گرفته است
من و تو دست بی صدا نبوده ایم و نیستیم
من و تو را دوباره عشق دست کم گرفته است
حیف تو خواب قشنگ عصر گاهی هستی
پلکی بزنم تمام خواهی شد حیف
چون می نگرم به کار عالم بهتر
هر مسئله چند وجه دارد در بر
از منظر شعر آه بیچاره درخت
از منظر جبر آه بیچاره تبر
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت!!

هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت...

دوزخ از تیرگیِ بختِ درونِ تو بوَد

گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت...


"صائب تبریزی"
نام تو را همینکه صدا می‌زند رباب

آتش به جان کرب و بلا می‌زند رباب

مثل دل پدر گلویت پاره پاره است

اما دوباره حرف شفا می‌زند رباب

شد سینه پر ز شیر؛ ولی شیرخواره نیست

مادر بیا که باز صدا می‌زند رباب

چون در خیال خویش بغل می‌کند تو را

بوسه به زخم حلق شما می‌زند رباب

زحمت برای مادر و خلعت برای غیر

دیگر نگو که ناله چرا می‌زند رباب

قلب سکینه از غم تو تیر می‌کشد

در هرکجا که حرف تو را می‌زند رباب
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم


یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم


یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست


یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی


یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت ...
شاعر: فریدون مشیری
[font=tahoma][/font]
گله هارابگذار!
ناله هارابس كن!
روزگارگوش ندارد كه تو هي شِكوه كني!
زندگي چشم ندارد كه ببيند اخم دلتنگِ تو را...
فرصتي نيست كه صرف گله وناله شود!
تابجنبيم تمام است تمام!!
مهرديدي كه به برهم زدن چشم گذشت....
ياهمين سال جديد!!
بازكم مانده به عيد!!
اين شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نيست كه نيست!!
***زندگي گاه به كام است و بس است؛
زندگي گاه به نام است و كم است؛
زندگي گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگي معركه همت ماست...زندگي ميگذرد...
زندگي گاه به نان است و كفايت بكند؛
زندگي گاه به جان است و جفايت بكند‌؛
زندگي گاه به آن است و رهايت بكند؛
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن...
زندگي صحنه بي تابي ماست...زندگي ميگذرد...
زندگي گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگي گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگي گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگي لحظه بيداري ماست...زندگي ميگذرد...
زندگی فرصت نیست تجربه ایست،
تا بدانیم،که حقیقت نیستیم!
“خاطره ایم”
توکل بر خدایت کن،
کفایت میکند حتما

اگر خالص شوی با او،
صدایت میکند حتما

اگر بیهوده رنجیدی،
از این دنیای بی رحمی

به درگاهش قناعت کن،
عنایت میکند حتما

دلت درمانده میمیرد،
اگر غافل شوی از او

به هر وقتی صدایش کن،
حمایت میکند حتما

خطا گر میروی گاهی،
به خلوت توبه کن با او

گناهت ساده میبخشد،
رهایت میکند حتما

به لطفش شک نکن گاهی،
اگر دنیا حقیرت کرد

تو رسم بندگی آموز،
حمایت میکند حتما

اگر غمگین اگر شادی،
خدایی را پرستش کن

که هر دم بهترینها را،
عطایت میکند حتما
غنچه از خواب پرید،
و گلی تازه شکفت،
خار خندید و بدو گفت سلام،
و جوابی نشنید ...

خار رنجید ولی هیچ نگفت ...
ساعتی چند گذشت،
گل چه زیبا شده بود ...

دست بی رحمی نزدیک آمد ...
گل سراسیمه زِ وحشت افسرد،
لیک آن خار در آن دست خلید ...
و گل از مرگ رهید ...

صبح فردا که رسید،
خار با شبنمی از خواب پرید،
گل صمیمانه به او گفت سلام ...

گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی
عشق
اسارت
قهر و آشتی
همه بی معنا بود ...
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــته‌ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست...
حافظ
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ
که با من از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
ار تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام
از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر ازعشق می شود
و من در آستانه
به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد
صفحه‌ها: 1 2
لینک مرجع