تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: شعر من
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
پروین_اعتصامی
‎دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
‎سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
‎یک لحظه نخور حسرت آنرا که نداری
‎راضی به همین چند قلم مال خودت باش
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
‎اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش
‎پرواز قشنگ است ولی بی غم و محنت
‎منت نکش از غیر و پروبال خودت باش
‎صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
‎پس شاکر هر لحظه و هرسال خودت باش


‎اقبال لاهوری
عقل را با عشق آری جنگهاست
فاصله در بین شان فرسنگهاست


عقل گفت از خون و آتش کن حذر
عشق گفت آرام شو ای بی خبر


عقل می گوید شهادت مشکل است
عشق می گوید این کار دل است


عقل میگوید کجا سنگ و سبو
عشق میگوید تن آسایی مجو


عقل گفتا این شهیدان کیستند
عشق گفت آنانکه در خون زیستند


عقل گفتا دجله را امواجهاست
عشق گفتا موجها معراجهاست


عقل میگوید چه شد سردارها
عشق میگوید بپرس از دارها


عقل گفتا هر چه کرد آن دجله کرد
عشق گفتا دجله را خون حجله کرد


عقل گفتا باکری هم کشته شد
عشق گفت آری به خون آغشته شد


عقل میگوید ز کار دل بگو
عشق میگوید تو و راز مگو؟!


عقل گفتا که دراین ره دامهاست
عشق گفتا صید آن گمنامهاست


عقل گفتا از سلامت زاده ها
عشق گفتا قصه سرداده ها


عقل از خواری و ننگ و عار گفت
عشق از جانبازی و ایثار گفت


عقل گفت ازعارف صد ساله ها
عشق ازعرفان سرخ لاله ها


عقل هر اندازه ای اصرار کرد
عشق با یک جمله او را خوار کرد


عقل بیش از حد قیل و قال کرد
عشق یک یک رد استدلال کرد


در حریم عشق استدلال نیست
سر به سر حال است و قیل و قال نیست


عقل سرتاپا جمود است و سکون
عشق یکسر مستی و شوق و جنون


کار عقل و عشق جنگ است و نبرد
هر چه گفتی عشق او باور نکرد


عشق گفت ای عقل آگه نیستی
گفت رو رو، مرد این ره نیستی


عقل از برهان و استدلال گفت
عشق هم از شور و شوق و حال گفت


کارعاقل قیل و قالی بیش نیست
شورش و جنگ و جدالی بیش نیست


عاقلان نام خدا بشنیده اند
عاشقان با دیده دل دیده اند
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

کاظم بهمنی
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5
لینک مرجع