تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: اخلاق شهدا
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
[B]نماز اول وقت
هم رزم شهید علی موسوی می گوید: «تنها جایی که می شد سراغش را گرفت، نمازخانه بود. آن قدر مقید بود که نیم ساعت قبل از نماز، به طرف نمازخانه می رفت. هم خودش مقید به نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصی، بقیه را به نماز اول وقت دعوت می کرد. یک بار که من در جلسه ای حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر طول کشید، ناگهان در باز شد و موسوی با چهره نورانی اش وارد شد و بعد از سلام، از ما پرسید: برادرا! می بخشید، خواستم بپرسم ظهر شده؟ بعد ما متوجه وقت نماز شدیم و چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد. نحوه تذکر دادن او در آن لحظه خیلی برایم جالب بود».
[/b]
ويژگيهاي اخلاقي شهيد اسماعيل دقايقي

در مطالعه و بالابردن آگاهي و معلومات خود جديت خاصي داشت و تا آخر عمر پربركتش از تحصيل دانش باز نماند. ايشان با استفاده از فرصتي كه برايش در قم و استان مركزي پيش آمده بود، در كنار وظيفه حساس و مهم فرماندهي و حفاظت از شخصيتها و كادرهاي انقلاب، به فراگيري ادبيات عرب، تفسير،‌اخلاق و تاريخ اسلام پرداخت.

انس با قرآن از شاخصترين خصوصيت او بود. حتي در اوج مشكلات و گرفتاريها از تلاوت قرآن نيز غافل نمي‌شد. از همسر محترم ايشان نقل شده كه او سالي سه بار قرآن را ختم مي‌كرد.

روحيه‌اي كه بيش از هر خصيصه و صفت ديگر در تمامي مراحل زندگي بدان پايبند بود، پذيرش خطاي خود بود. بدين معني كه اگر احساس مي‌كرد كه با فعل و حركت خود در رابطه با فردي دچار خطا شده، هرچند كه از نظر مسئوليت و شرايط سني از طرف مقابل خود بالاتر بود، در صدد اعتراف به خطا بر مي‌آمد و از آن فرد پوزش مي‌طلبيد.

با افراد مختلف و خطاكار بشدت برخورد مي‌كرد و هميشه رعايت جوانب شرعي را در تنبيهات و برخوردها متذكر مي‌شد.

تواضع و فروتني او به نقل از همرزمانش چنان مشهود بود كه مثل يك بسيجي و يك رزمنده عادي در چادرها زندگي مي‌كرد. در كارها به آنان كمك مي‌كرد و در برخوردهايش خيلي‌ها تصور نمي‌كردند او فرمانده يگان باشد. در اولين برخورد با او، صفت تواضع زودتر از صفات ديگر جلوه‌گر مي‌شد. رزمندگان اسلام او را الگوي واقعي يك انسان مجاهد و وارسته مي‌دانستند.

با همه مسئوليتهاي سنگين و دشواري كه برعهده داشت هيچ‌گاه در چهره‌اش آثاري از خستگي يا كسالت ظاهر نبود. لبخند مداوم او در مقابله با سختيها براي همه نيروها درس بود.

در اوج ناملايمات و فشارها و نارساييها، برخورد شايسته‌اي با نيروهاي تحت امر داشت.

ايشان عموماً در كارها با نيروهاي خود مشورت مي‌كرد و به راي و نظر آنها توجهي خاص داشت.

صبر و حوصله و سعه صدر از صفات بارز وي بود. در مقابل تمام مشكلات و مسائل با شمشير صبر به مقابله برمي‌خواست.

خلوص و سكوت و وقارش در فرماندهي تحسين برانگيز بود. جاذبه او باعث شده بود كه در تمامي صحنه‌ها حتي در داخل خانواده رزمنگان از مكاني ويژه برخوردار شود. تدبير و كارداني وي موجب تقويت روزافزون جايگاه او در بين افراد شده بود.

شهيد دقايقي اين صفات را از تلاشهاي مجدانه‌اش در راه حق به دست آورده بود و اين همه را در تمامي مراحل زندگي و مراتب آن به همراه خود حفظ نمود.

در زندگي مادي خود مرحله ساده‌زيستي را پشت سر گذاشته بود و به بذل و ايثار توجهي خاص داشت و در مواقع ضروري حتي حقوق خود را جهت رفع نيازمنديهاي نيروهاي تحت امر خود خرج مي‌كرد.

او انساني بود كه در راه حفظ نظام مقدس جمهوري اسلامي دست از آلايشهاي دنيا شسته بود و دل به محبت حق سپرده بود.
پیام شهید خرازى به ژنرال عراقی


خرازی گفت به ماهر عبدالرشید بگو: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، هیچ مانعى جلوى من نیست! امشب مى‏خواهم بیایم به شهر بصره تو را ببینم!
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‏هاى بتونى پیش ساخته را دادند! حلقه‏هاى پیش ساخته بتونى را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‏اى از خط مقدم مى‏آوردند و ادامه راهنمایى آنها تا کنار محل سنگر را به عهده ما مى‏گذاشتند!
به راننده‏ها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلى که آنها را تحویل ما مى‏دادند آتش دشمن وجود نداشت. اما هر چه ما آنها را به طرف عمق منطقه درگیرى مى‏بردیم بر تعداد گلوله‏ها دشمن افزوده مى‏شد. راننده‏ها مى‏ترسیدند و جلو نمى‏آمدند. ما با یک درد سر و مکافاتى این راننده‏ها را به محل مى‏بردیم. هر تریلر یک حلقه بیشتر نمى‏آورد. بالا و پایین گذاشتن آنها هم درد سر داشت. چون ما جرثقیل نداشتیم براى بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و به وسیله بیل لودر آنها را پایین مى‏گذاشتیم! پانزده روز طول کشید تا ما توانستیم پانزده عدد از این حلقه‏هاى بتونى را به محل سنگر ببریم.
محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهاى نونى شکل عراق بود! براى ساخت آن، منطقه‏اى را به اندازه کافى خاکبردارى کردیم. حلقه‏ها را کنار هم در آن قرار دادیم و چند متر خاک روى آن ریختیم! سنگر خوبى شد. همان سنگرى بود که بعد! حاج حسین خرازى نزدیک آن شهید شد.
منطقه در تصرف ما بود ولى عراق حاضر به از دست دادن آن نبود. بنابراین به شدت تمام آن‏جا را گلوله باران مى‏کرد. عملیات حالت فرسایشى به خود گرفته و این حالت فرسایشى خسارات زیادى به ما وارد کرده بود. اکثر بچه‏ها زخمى یا شهید شده بودند. منطقه تقریبا از نیروهاى ما خالى شده و انرژى و رمقى براى لشکر 14 امام حسین نمانده بود. شب‏هاى آخر عملیات بود. یک شب من و حاج محسن حسینى در سنگر نشسته بودیم! خرازى وارد سنگر شد و از ما پرسید:
- از بچه‏هاى مهندسى چند نفر اینجایند؟!
- ما دو نفر در به در بیچاره!
حاجى لبخندى زد و گفت:
- امشب مى‏خوایم بریم جلو!!
از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‏گونه امکانات پیشروى نداشتیم. پس گفتیم:
- امشب دیگه چه خوابى برامون دیدى؟! کسى دیگه را ندارى؟!
- این حرفا چیه که مى‏زنین؟! یا الله پاشین ببینم.
حاج محسن آدم شوخى بود. بلند شد و شروع به غر و لند کرد:
- من زن و بچه دارم، اگه بلایى سر من بیاد تو را نفرین مى‏کنم! مى‏خواى من رو بکشى؟! تو که از درد زن و بچه سر در نمى‏یارى! مگه من چه گناهى کردم و...
خلاصه با هر زحمتى بود از سنگر بیرون آمدیم همراه حاج حسین خرازى حرکت کردیم. سوار یک ماشین تویوتالندکروز نو شدیم. این تویوتا را همان روز به حاج‏حسین خرازى داده بودند. سوار شدیم و خرازى ما را به یک سنگر عراقى برد! سنگر چه عرض کنم، یک هتل - سنگر! آن‏جا سنگر فرماندهى عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیر زمینى که حتى مبلمان هم داشت!! سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن در حدود یک متر بود. روى آن را با چندین متر خاک پوشانده و بر روى خاک‏ها قلوه سنگ‏هاى بزرگى قرار داده بودند! هر گلوله‏اى که به این سنگ‏ها مى‏خورد اثرى بیش از اثر یک ترقه نداشت! ما همراه حاج حسین وارد این هتل زیرزمینى شدیم! داخل سنگر شخصى به نام جاسم که کویتى‏الاصل بود، از روى بى‏سیم مشغول استراق سمع فرکانس‏هاى عراق بود.
حاجى به جاسم گفت:
- جاسم کى رو دارى؟!
جاسم خنده‏اى کرد و گفت: "ژنرال ماهر عبدالرشید!"
ژنرال ماهر عبدالرشید یکى از فرماندهان معروف و بزرگ ارتش عراق بود! فکر کنم فرمانده سپاه هفتم!
- بارک الله، بارک‏الله! خب چه خبر؟!
- خودش مى‏خواهد عقب برود! سه شب است که نخوابیده است. دارد دستور مى‏دهد و نیروهاى خود را تنظیم مى‏کند!
حاجى خرازى با لبخند ملیحى گفت:
- نمى‏گذارم بره! مثل من که به خط آمدم، اون هم باید بیاد و بمونه.
- چطورى؟!
- به اون پیغام بده بگو: قال الحسین خرازى...
- نه حاجى این کارو نکن! من این همه زحمت کشیده‏ام به شبکه بى‏سیم آنها نفوذ کردم! بر اوضاع اون‏ها مسلطم! فرکانس‏هاى آنها را کشف کرده‏ام... حیفه که از دست بره!
- همین که گفتم! جاسم با ترس و احتیاط روى فرکانس بى‏سیم‏چى ژنرال رفت و به عربى گفت:
- بسم‏الله‏الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازى...
بى‏سیم‏چى عراقى با شنیدن اسم خرازى و با فهمیدن این که فرکانس او لو رفته است، شروع به فحش دادن کرد! ما فحش‏هاى او را نمى‏فهمیدیم ولى جاسم با شنیدن آن فحش‏ها تعجب کرد و رنگ از صورتش پرید! جاسم بى‏سیم را قطع کرد!
حاجى از او پرسید: چى مى‏گفت؟!
- داشت فحش میاد!
حاجى خرازى دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد. به جاسم داد و گفت:
- یه نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!
جاسم دوباره بى‏سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بى‏سیم‏چى عراقى فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. چون سیستم بى‏سیم عراق در هم ریخته بود. فرماندهان عراقى به علت لو رفتن فرکانس‏هایشان مشغول فحش دادن به هم بودند!
ما هم براى مدتى به این دعواى فرماندهان عراقى گوش دادیم و کلى لذت بردیم! آنها مشغول فحش دادن به هم بودند که ژنرال "ماهر" هم متوجه دعواى فرماندهان خود مى‏شود و از بى‏سیم‏چى مى‏پرسد که چه شده؟! بى‏سیم‏چى به او مى‏گوید که یک نفر ایرانى وارد فرکانس ما شده و مى‏گوید من از طرف "خرازى" براى "ماهر" پیام دارم! ماهر هم به بى‏سیم‏چى خود مى‏گوید پس چرا نمى‏گذارى پیغامش را بدهد!
بعد از مدت کوتاهى بى‏سیم‏چى عراقى، به فارسى به جاسم گفت:
- اى ایرانى اگر پیغامى براى "ماهر" دارى بگو! او آماده شنیدن است!
ما تازه متوجه شدیم او هم فارسى بلد است! خرازى به جاسم گفت:
- به او بگو: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاى مجهز نونى تو را هم گرفتم. هیچ مانعى جلوى من نیست! امشب مى‏خواهم بیایم به شهر بصره در میدان... تو را ببینم!
جاسم پیام را به آنها داد! بى‏سیم‏چى و ماهر عبدالرشید هول کردند!
ماهر پرسید:
- مى‏خواى بیایى چکار کنى، یا چى بگى؟!
- یک پاى تو را قطع کردم، مى‏خواهم بیایم اون یکى را هم قطع کنم!
- همین! خوب بیا اون جا! منم یه دست تو را قطع کردم، اون یکى را هم قطع مى‏کنم!
- باشد! وعده ما امشب تو میدون...
با این پیغام اوضاع ارتش عراق به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید واقعا از سقوط شهر بصره ترسیده بود. تمام مهره چینى‏هایى که قبل از آن براى استراحت و به عقب رفتن انجام داده بود را به نفع شهر بصره به هم زد! حاجى خرازى بسیار آرام بود. لبخندى هم بر لب داشت. به ما دو نفر گفت: نماز خوانده‏اید؟!
- بله!
- چیزى خورده‏اید؟!
- بله!
- من خسته‏ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!
- با این کارى که تو کردى مگه مى‏گذارند کسى اینجا بخوابه؟!
- اتفاقا امشب راحت بخوابین!
خودش هم رفت براى خواب و خوابید! وقتى به داخل سنگر مى‏آمدیم عراق مثل نقل و نیات گلوله‏باران مى‏کرد اما وقتى مى‏خواستیم بخوابیم ده‏ها برابر بیشتر گلوله ریخت! آن شب عراقى‏ها به قدرى روى منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ و حتى بعد از آن بى‏سابقه است. گلوله‏ها را بى‏حساب و بى‏هدف شلیک مى‏کردند! وجب به وجب خاک شلمچه را گلوله توپ و خمپاره شخم مى‏زد! اما سنگر ما نه تنها امن و امان بود، بلکه از یک هتل هم بهتر بود. ما به راحتى خوابیدیم و اتفاقا خوب هم خوابمان برد!
فردا صبح وقتى از سنگر بیرون آمدم، دیدم که بدنه تویوتاى نوى حاج حسین از اثر ترکش مثل یک آبکش سوراخ سوراخ شده است! وقتى حاجى بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که حکمت این کار دیشبى چه بود؟ حاجى گفت:
- ما که دیگه تو این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم، مهمات هم نداشتیم! این کار را کردم که اون‏ها تحریک بشوند و منطقه را زیر آتش بگیرن و حداقل به اندازه یه هفته عملیات، مهمات خودشون رو هدر بدند!!
بعد از آن جاسم به یکى از بچه‏ هاى ما گفته بود که آن شب عراقى‏ها به قدرى کمبود مهمات داشتند که حتى مهمات داخل تریلرها را به انبارهاى مهمات نمى‏بردند. آنها را مستقیم به کنار توپ‏ها و خمپاره‏هاى خود مى‏بردند و از روى تریلر گلوله‏ها را داخل توپ و خمپاره مى‏ریختند و شلیک مى‏کردند!
خدا خيرت بده من شهيد خرازي رو خيلي دوست دارم با اين خاطره خيلي حال كردم
❖ مهدی غذا که می خورد و تمام می شد،
می گفت "دست ننه م درد نکنه."
گفتم /من زنتم. بگو دست زنم درد نکنه./
گفت"صفیه! این جور جاها می شوی مامانم."

وقتی خواست برود،
پیشانیم را بوسید و گفت
" و بعضی اوقات هم دخترم هستی. "


✓ شهـید مهـدی بـاکری

[تصویر:  f6c98a1068df3ea869c8940444ffcf4d-300]
در محـــ شهداء ــــــــــضر:
‍ کلام مرد خدا

به یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی گفتم: جمله ای از شهید به یاد دارید؟

گفت: یکبار که جلوی دوستانم قیافه گرفته بودم، ابراهیم کنارم آمد و آرام گفت:
️نعمتی که خداوند به تو داده به رخ دیگران نکش
در محضر شهدا باشید.
 @nashrhadi
گفت......

گفت : " فقط دعا كنید پدرم شهید بشه!"
خشكم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاءالله خوب میشه، چرادعاكنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میكنه منو
و مادر و برادرم رو كتك میزنه! ،
امامشكل ما این نیست!
گفتم: دخترم پس مشكل چیه؟
گفت: بعداینكه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه كاری كرده شروع میكنه دست و پاهای هممون را ماچ میكنه و معذرت خواهی میكنه.
آقا ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
آقا جان تو رو خدا دعا كنید پدرم شهید بشه
کجایند_مردان_بی_ادعا ؟
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم :کار
گفت : فردا بیا سرکار
باورم نمی شد!
فردا رفتم مشغول شدم.
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری
این درخواست خود شهید بود.
لینک مرجع