تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: طناب های شیطان
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
مردي کنار بيراهه اي ايستاده بود، ابليس را ديد که با انواع طناب ها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسيد:
اي ابليس ، اين طناب ها براي چيست؟
جواب داد: براي اسارت آدميزاد.طناب هاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان ، طناب هاي کلفت و محکم هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند.
سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت:اينها را هم انسان هاي باايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابليس گفت : اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم، خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم .
مرد قبول کرد .
ابليس خنده کنان گفت : عجب با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت!
روزي مردي ابليس را ديد كه طناب هاي پاره ي بسياري را در دست داشت.مردپرسيد:
اي ابليس ، اين طناب ها براي چيست؟ابليس جواب داد: اين طناب ها براي انسان هاي باايمان است كه آن ها راپاره كردندوگناه كردن را نپذيرفتند.مرد گفت:طناب هاي مرا ه به من نشان بده ؟ابليس خنديد وگفت :شماانسان هاي ضعيف النفس احتياجي به طناب نداريد بلكه خودتان بايك اشاره مي آييد.
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش

را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم..))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
به شیطان گفتم: " لعنت بر شیطان "
لبخند زد.
پرسیدم: " چرا می خندی؟ "
پاسخ داد: " از حماقت تو خنده ام می گیرید "
پرسیدم: " مگر چه کرده ام ؟ "
گفت: " مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام. "
با تعجب پرسیدم: " پس چرا زمین می خورم ؟! "
جواب داد: " نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای، نفس تو هنوز وحشی است، تو را زمین می زند. "
پرسیدم: " پس تو چه کاره ای ؟ "
پاسخ داد: " هر وقت سواری آموختی، برای رام دادن اسب تو خواهم آمد، فعلا برو سواری بیاموز... "
در بني اسرائيل عابدي بود.
او را گفتند: در فلان جا درختي است كه قومي آن را مي‌پرستند.
او براي رضاي خدا و تعصب در دين خشم گرفت و از جاي برخاست، تبر بر دوش نهاد و رفت تا آن درخت را از بيخ و بن قطع كند.

ابليس به قيافه پيرمردي در آمد جلوي او را گرفت.
از وي پرسيد: كجا مي‌روي؟
عابد گفت به فلان جايگاه مي‌روم تا آن درخت را قطع كنم كه ديگر مردم آن را نپرستند.

ابليس گفت: برو به عبادت خود مشغول باش كه اين كار از دست تو برنيايد.
عابد ناراحت شد و با وي درآميخت، ابليس را بر زمين زد و روي سينه او نشست.

ابليس گفت: اي عابد! خداوند پيامبراني دارد، اگر بخواهد اين درخت قطع شود، يكي از پيامبران خود را مي‌فرستد تا آن را ببرد.
به تو چه مربوط است؟ خداوند به تو چنين دستوري را نداده است.

عابد گفت: من بايد اين درخت را قطع كنم و چاره‌اي جز اين ندارم.

ابليس گفت: تو مردي فقير و عيال‌مند هستي و مردم خرجي تو را تأمين مي‌كنند. اگر دست از كار خود برداري و درخت را قطع نكني،
من قول مي‌دهم كه هرروز دو دينار زير بالش تو بگذارم تا هم خودت از آن استفاده كني هم به عابدهاي ديگر صدقه دهي و انفاق نمايي
و هر روز از بابت صدقه ثوابي عايد تو گردد.

عابد قدري در اين باره فكر كرد و با خود گفت: يك دينار را به مصرف خود مي‌رسانم و يكي ديگر را صدقه مي‌دهم.
اين كار براي من بهتر است تا كندن آن درخت؛ زيرا كندن آن، كار پيامبران است نه كار من!
برگشت بامداد روز اول و دوم دست برد زير بالين خود، دو دينار را برداشت و به مصرف رسانيد.
روز سوم ديد كه از دينار خبري نيست.
خشم گرفت تبر را برداشت و حركت كرد. گفت: اين دفعه تا درخت را قطع نكنم برنمي‌گردم.

بار ديگر ابليس سر راهش قرار گرفت و گفت: اي عابد! از اين كار دست بردار كه از عهده آن بر نمي‌آيد.
اين بار هم باز در هم آويختند و ابليس عابد را بر زمين زد و روي سينه او نشست.

عابدگفت: مرا راها كن تا بازگردم و از قطع كردن درخت منصرف شوم.
لكن با من بگو كه: چرا اول من تو را بر زمين زدم و بر تو چيره شدم. اين دفعه تو بر من پيروز شدي و مرا بر زمين زدي.

ابليس پاسخ داد: دفعه اول تو به قصد رضاي خدا براي قطع درخت حركت كردي، خشم تو خدايي بود و خداوند هم مرا مغلوب كرد و بر زمين زد و تو مسلط شدي؛
چون هر كس براي خدا كاري انجام دهد، مرا بر وي تسلطي نيست؛
ولي اين دفعه تو با طمع و براي دنيا خشم گرفتي و تابع هواي نفس خود شدي، از اين جهت من بر تو غالب شدم و ترا زمين زدم.

اگر گفتار و كردار و حركات انسان براي خدا باشد از دشمن نمي‌ترسد، بر شيطان و دشمنان دين غالب خواهد شد
و اگر از روي هوا و هوس و ماديات باشد شيطان و بي‌دينان بر او غالب خواهند گشت.


منبع:کيمياي سعادت، ص 757
سلام.

واقعاً تمام مطالبتون در این موضوع زیبا وخواندنی است.
ان شاالله بازم استفاده کنیم.
شیطان و مرد نمازگذار! ...

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی

خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک

کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه

مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و

راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را

پرسید.

مرد پاسخ داد: "من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا

بتوانم راهتان را روشن کنم. "

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد

شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: " من شیطان هستم." مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح داد:

" من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.وقتی شما

به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را

بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن

در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات

را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد

دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن

ساختم. "

نتیجه داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش

ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما

می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید
مطالب تکان دهنده ای بود.................................
دیروز شیطان را دیدم . بساطش را پهن کرده بود مردم دورش جمع شده بودند .
توی بساطش همه چیز بود،غرور ،حرص،دروغ ،خیانت ،فریب.هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد ،بعضی تکه قلبشان ،
پاره ای از روحشان ، بعضی ایمانشان و آزادگی شان را.
شیطان می خندید ،دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را بهم می زد.
انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت من با کسی کاری ندارم فقط بساطم را پهن کردم و آرام نجوا می کنم و کسی را مجبور نمی کنم .
جوابش را ندادم . سرش را نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی ، تو زیرکی و با ایمان ،اینها ساده اند و گرسنه .
از شیطان بدم می آمد ، اما حرف هایش شیرین بود ،گذاشتم حرف بزند ،ساعت ها کنار بساطش نشستم ، تا اینکه چشمم به
جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود .
دور از چشمش آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، با خودم گفتم بگذار یک بار هم که شده شیطان فریب بخورد.
به خانه آمدم و در جعبه عبادت را باز کردم .
توی آن اما جز غرور چیزی نبود ،جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت ،فریب خورده بودم .
دستم را روی قلبم گذاشتم ،نبود .
فهمیدم آن را کنار بساط ش جا گذاشتم .
تمام راه را دویدم ،تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم .
به میدان رسیدم . شیطان اما نبود .
آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل
اشک هایم که تمام شد ،بلند شدم تا بی دل ام را با خود ببرم که
صدایی شنیدم ....صدای قلبم را.
همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
[تصویر:  1341231361821772411501261562423814120943164100.gif]


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است؛ عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:کجا؟ عابد گفت:تا آن درخت برکنم؛ گفت : دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند. در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم ؟


ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند ، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی ، پس مغلوب من گشتی.
صفحه‌ها: 1 2 3
لینک مرجع