تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: عصرگاه با طعم مشاعره
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
زدیده ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملاح

حافظ شیرین سخن
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای
گفت یا ابریست یا برقیست یا افسانه ای
گفتم آنها که دل براونهند گو باز چیست؟
گفت یا کورند یا کرند یا دیوانه ای
ابو سعید ابوالخیر
شبِ وصل

 

يــــك امشبــــى كه در آغوش مـــــاه تابانم       ز هر چه در دو جهان است، روى گردانم

بگيـــــر دامن خورشيد را دمــــــى، اى صبح       كــــه مــه نهاده سر خويش را به دامانم

هــــزار ساغـــــر آب حيــــات خــــوردم از آن       لبـــــان و همچـــو سكندر هنوز عطشانم

خـــــداى را كـه چه سرّى نهفته اندر عشق       كــــه يــــار در بر من خفته، من پريشانم؟

نـــــدانــم از شب وصل است يا ز صبح فراق      كـــه همچــو مرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟

هــــــزار سال، اگـــر بگذرد از اين شب وصل       ز داستــــان لــــطيفش، هـــــــزار دستانم

مخوان حديث شب وصل خويش را، "هندى"      كـــــه بيمنـــــاك ز چشــــمِ بــــدِ حسودانم

غزل امام خمینی
ماه من نیست در این قافله، راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه ی شوق و دل آگاهش نیست
استاد شهریار
تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناختند عامیان من و تو را به این نشان

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

 

سید تقی سیدی  
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
من زنده از این جرمم و ملزم به مجازات..



مرگ است مرا ، گر بزنم .. حرف ندامت!



 باید که ببازم  ! ............. با درد بسازم. !



 در مذهب رندان ، .... این است نمازم  !

 
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهو وش چنان شوخی که با من می کنی بازی
استاد شهریار
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

گزیده ای از غزل 38 استاد شهریار
در بارگه جلالت ای عذر پذیر
دریاب که من آمده‌ام زار و حقیر
از تو همه رحمتست و از من تقصیر
من هیچ نیم همه تویی دستم گیر
ابوسعید ابوالخیر
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36
لینک مرجع