تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: معنای خانواده
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک

پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول

کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در

سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو

تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که

نمک نیاوردند!

پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد

از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او

سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.

خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ...

سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی

ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ

کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،«

دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم.

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه !! معذرت میخوام…
من هم معذرت میخوام ,
دقت نکردم …
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم؟

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.
دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا” انداختمش با اخم گفتم:
”اه !! ازسرراه برو کنار“
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی
اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده.
صورتی و زرد و آبی
آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم
بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم
نمیبایست اون طور سرت
داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو
گفت : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا می دانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار می کنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا می گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار می کنیم و نه خانواده مان!
چه سرمایه گذاری
ناعاقلانه ای !!
اینطور فکر نمی کنید؟!!
به راستی کلمه
“خانواده“ یعنی چه ؟؟
تووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووپ
"شما چطور؟...
دوست دارید دریافت کننده باشید یا اهدا کننده؟!
پل به عنوان عیدی،یک اتومبیل از برادرش دریافت کرده بود.شب،هنگامی که از محل کارش بیرون آمد با پسر بچه ای برخورد کرد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزد و آن را تحسین میکرد.
وقتی پل نزدیک اتومبیل رسید پسر از او پرسید:

این ماشین مال شماست آقا؟

پل سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:برادرم آن را به من عیدی داده است.

پسر با تعجب پرسید؛منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری،بدون اینکه پولی بگیرد ،به شما داده است؟

ایکاش...

پل کاملا میدانست که پسر چه آرزویی می خواهد بکند.او می خواست آرزو کند ای کاش او هم چنین برادری داشت.

اما آنچه که پسر گفت تمام وجود پل را لرزاند:

ای کاش من هم چنین برادری بشوم.!
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و بی مقدمه گفت:
دوست داری با آن دور بزنیم؟

_بله ،دوست دارم.

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی می درخشید گفت:

آقا،امکان دارد که به طرف خانه ما برانید؟

پل لبخند زد.او خوب فهمید که پسر بچه چه می خواهد.او می خواست به همسایه ها نشان بدهد که با چه اتومبیل بزرگ و شیکی به خانه آمده است.

اما اینبار هم اشتباه کرده بود.
پسر گفت:لطفا جلوی آن خانه که دو پله دارد نگه دارید.
پسر از پله ها بالا دوید.چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید،اما اینبار نمی دوید.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر کولش گرفته بود.سپس او را روی پله پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد و گفت:
این را میگفتم جیمی،می بینی؟درست همانطوری است که برایت تعریف کرده بودم.از برادرش آن را عیدی گرفته.
یک روز من هم چنین ماشینی به تو هدیه خواهم داد.
آن وقت می توانی برای خودت گشت بزنی و شب های عید چیزهای قشنگ داخل ویترین مغازه ها را،همان طوری که تعریف میکنم ببینی.
پل در حالیکه اشکهایش را از گوشه چشمانش پاک میکرد از ماشین پیاده شد و برادر کوچک را در صندلی جلوی ماشین نشاند.برادر بزرگتر،با چشمانی براق و درخشان،کنار او نشست و آن شب،هر سه گردشی بیاد ماندنی را تجربه کردند.

شما چطور؟
دوست دارید دریافت کننده باشید یا اهدا کننده؟!
کدام برایتان مهمتر است؟
آیا تا بحال اینجوری به قضیه نگاه کرده بودید؟"
(مجله موفقیت)
سلام آقا حامد داستان زیبا و تکان دهنده ای بود نه اصلا اینطوری نگاه نکرده بودم.
دور از ادب بود اگر با سپاس کوچک آن را تحسین میکردم.
ممنونم از مطالب مفیدتون.Rose
واقعاااااااااااااااااااااااااااااا عالی بود حامد جان...

منم مثل ترنم بهاری عزیز به خودم گفتم که این نوشته زیبا با یه سپاس کوچولو موچولو تحسین نمیشه باید حتما گفتاری تحسین بشه...

عالی بود واقعا...

ممنونم
سلام
خیلی خوب بود لذت بردم و چقدر منو تو افکارم غرق کرد
متشکرم
لینک مرجع