۱۰ آذر ۱۳۸۸, ۱۰:۵۴ عصر
سلام :
قبل از اینکه این متن زیبا رو بخونید باید بگم که این متن رو خیلی اتفاقی تو یه وبلاگی خوندم و اونقدر به نظرم زیبا اومد که یادداشتش کردم اما متاسفانه فراموش کردم آدرس وبلاگ رو یادداشت کنم بنابراین از نویسنده ی این متن قشنگ هم تشکر می کنم و هم معذرت می خوام .
من که واقعا لذت بردم ...
دلم را سپردم به بنگاه دنیا.
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا .
و هر روز برای دلم،
مشتری آمد و رفت .
و هی این و آن،
سرسری آمد و رفت.
…….
ولی هیچ کس واقعاً،
اتاق دلم را تماشا نکرد.
دلم قفل بود.
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
…….
یکی گفت:
چرا این اتاق ،
پر از دود و آه است؟
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش،
فقط از غم و غصه و ماتم است.
…….
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
………..
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست.
و در را به روی همه
پشت خود بست.
………
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید،
دیگربرای شما جا نداریم.
از این پس به جز او ،
کسی را در اینجا نداریم
قبل از اینکه این متن زیبا رو بخونید باید بگم که این متن رو خیلی اتفاقی تو یه وبلاگی خوندم و اونقدر به نظرم زیبا اومد که یادداشتش کردم اما متاسفانه فراموش کردم آدرس وبلاگ رو یادداشت کنم بنابراین از نویسنده ی این متن قشنگ هم تشکر می کنم و هم معذرت می خوام .
من که واقعا لذت بردم ...
دلم را سپردم به بنگاه دنیا.
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا .
و هر روز برای دلم،
مشتری آمد و رفت .
و هی این و آن،
سرسری آمد و رفت.
…….
ولی هیچ کس واقعاً،
اتاق دلم را تماشا نکرد.
دلم قفل بود.
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
…….
یکی گفت:
چرا این اتاق ،
پر از دود و آه است؟
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش،
فقط از غم و غصه و ماتم است.
…….
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
………..
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست.
و در را به روی همه
پشت خود بست.
………
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید،
دیگربرای شما جا نداریم.
از این پس به جز او ،
کسی را در اینجا نداریم