تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: چهار فصل زندگي
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
مردی چهار پسر داشت.

آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!

شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید:

همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
!
خیلی عالی بود احسنت
بله در قرآن کریم هم اشاره شده
پس از سختی آسانیست

از این تیپ داستانک های قوی واقعا آموزنده است و امید بخش و تامل برانگیز
دختر کوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت :
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد

و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی

و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه

برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش،

بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمـو !

نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما شکلات بهم بدین؟

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم ؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره !

بعضی وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس

که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

...............................
لینک مرجع