تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: غزل قطعه قطعه....
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
شانی ات را گم کردم
از مادرت
از مادرت پرسیدم
گفت: قطعه 62 ردیف اول
آمدم
و یادم آمد می گفتی:
قطعه ، همان غزل است
اگر سر نداشته باشد
تو هم غزل بودی
قطعه ، قطعه...

[تصویر:  A0918254.jpg]
فرزند مگر نداشت صیاد؟
پروین اعتصامی

شد ساقی چرخ پیر خُرسند
پُر دید ز خون چو ساغری را

دستی سر راه دامی افکند
پیچاند به رشته‌ای سری را

جمعیت ایمنی پَراکند
شیرازه درید دفتری را

با تیشه‌ی ظلم ریشه‌ای کند
بر بست ز فتنه‌ای دری را

خون ریخت به‌کامِ کودکی چند
برچید بساط مادری را

فرزند مگر نداشت صیاد؟


برگرفته از كتاب:
اعتصامي، پروين؛ ديوان پروين اعتصامي؛ چاپ چهارم؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه 1387.
گاهی ز نو و گه ز کهن می‌گویند
عطار نیشابوری


گاهی ز نو و گه ز کهن می‌گویند
گاهی ز کن و گه ز مکن می‌گویند

هرچند فراغتی‌ست لیک از سرِ لطف
با ما به زبان ما سخن می‌گویند

در عالم جان نه مرد پیداست نه زن
چه عالم جان نه جان هویداست نه تن

تا کی گویی ز ما و من شرمت باد
تا چند ز ما و من که نه ماست نه من



برگرفته از كتاب:
عطار، محمد بن ابراهيم؛ مختارنامه؛ تصحيح و مقدمه از محمدرضا شفيعي كدكني؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات سخن 1386.
بي سايه مرا آن نور، با خويش كجا مي برد
بي پرسش بي پاسخ، مي رفت و مرا مي برد
ها! گفت تماشا كن گلخاك شهيدان را
خالص نشدي ورنه، اين خاك تو را مي برد!
من بودم و من بودم، در حال شدن بودم
انگار شوري، رقصان به سما مي برد
هنگامه ي محشر بود، يا وعده ي ديگر بود
آن پاي كه بي سر بود، تن را چه رها مي برد
رو سوي خطر مي رفت، يا سير و سفر مي رفت؟!
هم باورمان مي داد، هم باورمان مي برد
پيري كه غريبي را، از كرب و بلا آورد
اين بارغريبان را تا كرب و بلا مي برد!



محمد علي بهمني
دل دوبــاره عشــــق قسمت کرده است
یــــاد کاوه، یــــــاد همّـــت کـرده است

یـــاد ســـــــرداران بی سر کرده است
یــــاد بـــــدر و یـــاد خیــبر کرده است

یــــــاد مجـــنون و شلـمــچه کرده است
یـــــــاد غــــوغای حـــلبــچه کرده است

یــــاد فـــکّــه، یــاد مــهران کرده است
یــــاد نجــــوا های چــمران کرده است

یـــاد سـربنــدهای یا زهـــرا (س) بخیر
یـــــاد آن دل های چون دریـــــا بــــــخیر

یــــــــاد آن نـــام آوران بـــی ریـــــــــا
یـــاد آن جان بر کـــفان جبـــهـــــــه ها

یـــــاد ســـنگـــــــرهـــای تــوأم با صفا
نیــمـــه شبـــهــا ذکـــر حـــقّ، یاد خـدا

یــــاد ســــــرباز شــــــهید بی پـــلاک
یــــــاد آن تــن های افتـــاده به خـــاک

"سروده : محسن زعفرانیه"
حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم


خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم





چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی‌ست


روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم





عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم


دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم





چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس


که در سراچه ترکیب تخته بند تنم





اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید


عجب مدار که همدرد نافه ختنم





طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع


که سوزهاست نهانی درون پیرهنم





بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار


که با وجود تو کس نشنود ز من که منم





"حافظ"
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را[/font]
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
[font=tahoma]ماه را می شود از حافظه‌ی آب گرفت؟!
"فاضل نظری"
همه عمر برنـــــدارم سر ازین خمار مستــــــی
که هنوز من نبودم که تو در دلــــم نشستــی

تو نه مثل آفتابــــــی که حضـــــور و غیبت افتد
دگران روند و آیند، تو همچنــــان که هستـــــی

چه حکــــایت از فراقت کـــه نداشتــــــم ولیکن
تو چــــو روی بـــاز کردی در ماجــــرا ببستـــی

نظری بــــه دوستــــان کن که هزار بار از آن به
کــــــه تحیتی نویســــی و هدیتی فرستــــی

دل دردمند مـــــــارا که اسیر توست یـــــــــارا!
به وصال مرحمی نه! چو به انتظـــار خستــــی


...

"سعدی
جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی.

"حافظ"
گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی.
"خواجوی کرمانی"
لینک مرجع