تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: نگفتم نرو / محمد علی حاجیلری
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
[تصویر:  MOMD-STT1020K.jpg]

گفت دارم برای خدا می روم. یه تک خونه، وسط بیابان، با دو تا بچه سه ماه و دو ساله، دو ماه که زندگی کردم رفت... رفت و برگشت... آنقدر رفت که چند سالی کشید. نمیدانم. اگه نمی زاشتم که بره اگه تصادف می کرد و کشته می شد من چه جوابی به خدا داشتم که بگم... آخرین بار که رفت تو جمعیت بدرقه گمش کردم. بعد یکی داشت می کوبید به شیشه، سربند سرخ هم بسته بود. تو دلم اشک ریختم نخواستم غصه بخوره ... رفت دلم را من را همه هستی ام را با خودش برد.. بعد من مترکه شدم...

انگار ما همش شش ماه با هم زندگی کردیم.

آخرین بار که داشت میرفت، انگار قلبم را، دلم را، همه وجودم را، هستی ام را، کنده بود و داشت با خودش می برد... گفت فقط برای خدا، گفت امام همش ورد زبان دلش امام خمینی بود. من وقتی از امامش میگفت گریه ام می گرفت. و نرم نرم می گریستم. محمد تو نمی مانی من تنها میشم. تو شهید می شید. یک درخت انار تو حیایط کاشت، حیاط که چی بگم. تا چشم کار میکرد بیابان بود. دور برم هیچ خانه ائی نبود. آخرین بار که رفت تو اتوبوس گمش کردیم. آنقدر سرک کشیدم تو این اتوبوس ها که گردنم داشت می شکست. تو دلم هی د اد می زدم پس تو کجائی؟
خودت رو بهم نشون بده محمد من... یه مرتبه کنار اتوبوس ایستاده بودم که صدا شیشه به گوشم خورد برگشتم دیدم سربند سرخ یا حسین....

اصلا یه جورائی انگار داشت میرفت برا شهادت و رفت ....

[تصویر:  %20dsc0044410000t-thumb-350x466.jpg]
بسم الله


مامور سرشماری:سلام مادر،از سازمان آمار نفوس و مسکن مزاحمتون میشم.


مادر:سلام،بفرمایید!


مامور سرشماری:شما چند نفرید؟


مادر:سرش را پایین می اندازد و سکوت میکند...


بعد لحظاتی سر بلند میکند و میگوید:آقا میشه خونه ی ما بمونه برای فردا؟


مامور سرشماری:چرا مادر؟


مادر:آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه...
لینک مرجع